يحيي

مريم سليماني
msolymany@noavar.com

زير درختي به تنومندي سه مرد كه سايه اش گله اي 200 تايي از گوسفندان را مي پوشاند يحيي مي خواست بخوابداما هجوم افكار امانش نمي داد ولي200 گوسفندش بي هيچ هجومي در خواب بودند.دشت سبز تر از آن بود كه تگ برگهاي زردش نمايان باشدو بزرگتر از آن كه بي خوابي يحيي ديده شود.به تك تك 200 گوسفندش نگاه كرد چه تك تك آنها را مي شناخت هر چند براي
هر يك نامي انتخاب نكرده باشد.شايد اصلا يحيي 20 نام در ذهنش نداشت چه كه 200 نام.
باران مي باريد همه جا خيس شده بود يحيي برخاست تا همراه باران آرام آرام در پي گوسفندان برود.هر چند با باران آنقدر نزديكي داشت كه از آن خيس نشودگوسفندانش نيز.
ناگهان زني پري چهره از پشت درخت بيرون آمد.قبل از اينكه يحيي بداند از كدام طرف درخت.بالا پايين سمت آمدن خورشيد يا رفتنش. زني نازنين/ سيمين بدن /راست قامت/ گيسوان سياهش او را نيكو پوشانده بود. زيباييش با مهتاب برابري مي كرد و سرخي گونه هايش چيزي از شقايقهاي دشت كم نداشت.چشمانش به سياهي شبهاي تنهايي يحيي بودوابروانش به كمان رنگهايي كه پس از باران در انتهاي آسمان هويدا مي شد و يحيي هيچوقت نتوانسته بود عدد آنها را شماره كند.او را تا آن هنگام نديده بود.
يحيي را شرمي در حضور آمد سر بر نداشت شايد كه شيطان اورا وسوسه كند.
هنوز باران مي آمد وهنوز يحيي و زن وگوسفندان خيس نبودند.
زن چرخي به دور يحيي زد.او را بهتر از خودش مي شناخت.
يحيي با همان شرم در پي گوسفندان قدمها را تندتر كرد. گوسفندان نيز.
يحيي در دل پر از ترسش آرزوكرد كاش حالاكه ناخوانده آمده لب به سخن نگشايد. كاش هيچ نگويد نكند مرا با شيطان آشتي افتد. نكند دلم را تسخير كند. نكند ديگر يحيي نباشم.
آنوقت در اوج بي قراري دل يحيي زن لب به سخن گشود:
-يحيي
و يحيي را شرم بيش از آن بود كه پاسخي دهد.
دوست داشت بادشود و بگريزد. دوست داشت چون قطرات باران به زمين بيفتد و محو شود. دوست داشت خورشيد باشد وپشت ابرهاي خاكستري پنهان شود. دوست داشت ريگ بيابان باشد
و ديده نشود.يحيي نه ولي زن تمام دشت را پر كرده بودند.
-مرا نمي شناسي؟
يحيي او را نديده بود كه بشناسد. يحيي فقط خود رادر آب چشمه ها ديده بود با گوسفندانش آن هنگام كه تشنه بود و براي سيراب شدن مي نوشيد. حتي آن موقع هم به خودش نمي نگريست. گوسفندي را مي ديد كه از او تشنه تر سيراب مي شود.
يحيي حتي نمي دانست موهايش چه رنگي دارد.رنگ ابرهاي خاكستري آسماني كه دل پر از باران داشت يا به رنگ شبهاي بي مهتاب بالاي كوههاي انتهاي دشت سياه سياه سياه.
رنگ چشمهايش را هم نمي دانست خرمايي بود چون چشمهاي مادرش .يا آبي آنگونه كه پدرش را برايش وصف كرده بودند. يا سياه سياه سياه به رنگ چشمهاي ياس كه او را در سفر اول پائيز ديده بود. همان دختري كه شرم نگذاشت پاسخ سلام گرمش را بدهد. همان دختري كه يحيي آرزو داشت آنقدر جرات مي داشت تا او را از پدرش كه يك دختر داشت و 200گوسفند خواستگاري كند.همان دختري كه نگذاشت يحيي آرام و راحت مثل گوسفندانش به خواب رود.
-چرا مرا نمي نگري يحيي؟
اگر او را مي نگريست بايد سلام ياس را به گرمي پاسخ مي داد.
اگر او را مي نگريست بايد جرات مي يافت و ياس را از پدرش خواستگاري مي كرد.
اگر او را مي نگريست بايدجسورانه به مادرش مي گفت زن مي خواهد.
اگر او را مي نگريست بايد با گوسفندانش وداع مي كرد.
اگر او را مي نگريست ديگر زير باران خيس مي شد بي هيچ ترديدي.
اگر او را مي نگريست ديگر مي دانست رنگهاي رنگين كمان هفت رنگ است.
اگر او را مي نگريست ديگر مي دانست چشمهايش آبي است.
اگر او را مي نگريست عاشق مي شد.
-چه كنم بنگرم به عشق يا بگذرم يا بگريزم؟
يحيي گامها راتند تر كردتند تر از باد تادر دشت گم شود. شايد هم به سمت رنگين كماني مي رفت كه حالا كاملا پيدا بود. با خود گفت:
-براي عاشق شدن هيچوقت دير نيست.شايد پاييز ديگر و شايد پاييز هاي ديگر.هر وقت فهميدم يحيي كيست؟
دي ماه 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30360< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي